روی خط عشق

تقدیم به همه ی خوبانی که حقیقت رابرگزیدند

روی خط عشق

تقدیم به همه ی خوبانی که حقیقت رابرگزیدند

۲۴ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۶

تجربه به سبک داستان

بهترین استاد

به نام خدا
امروزبایدبرای رفتن به کلاس کمی عجله کنم چون دیرم شده است.بنابراین تنهاراه سریع  تررسیدن به کلاس آن هم بدون دودوترافیک خیابان های شلوغ مترواست.بااین تصمیم راهی ایستگاه شدم.باعبورازپرداخت کننده روی صندلی به انتظارخط بعدی نشستم.طولی نکشیدکه مترورسیدآن هم باچه ازدحامی!اماخوشبختانه افتاده بود.مشخص بود گم شده است.هیچ کدام ازافرادحاضردرآنجاصاحب آن دفترنبودندپس بااین فکرکه بعدامشخصات آنراخواهم یافت وبه صاحبش تحویل میدهم دفتررادرکیفم گذاشتم...
به موقع سرکلاس حاضرشدم.سحردوست وهمکلاسی ام کنارم نشست وبعدازاحوالپرسی گفت:«کلاس امروزمتعلق به یک مهندس خبره درراستای راه وساختمان سازی است که بسیاری ازپروژه های مهم وکارآمددرایران وخارج از کشوربدست ایشان طراحی وساخته شده است.خیلی دلم میخواهدتاایشان راهرچه زودترازنردیک ببینم.»من هم درادامه صحبت های سحرگفتم:«حالااین جناب  استادفامیل شریفشان چیست؟»_ملکی،استادملکی.وبابازشدن درهمه به احترام وی ازسرجای خودبلندشدیم.استادباقدم هایی آرام ومتوازن،سرجای خودحضوریافت.ایشان بابازکردن دست های خودبه نشانه ادب واحترام گفتند:«سلام،بفرمایید.»استادمردی مسن،باموهای جوگندمی،صورتی گندمگون،همراه باعینکی بافرم مشکی وکت وشلواری اتوکشیده ومرتب بود.چهره ی چروکیده  وی نشان میدادکه سالهای سختی راپشت سرگذاشته اند.ایشان بالحنی دلنشین وشمرده شمرده شروع به معرفی خود،شیوه تدریس،نظم وقوانین کلاس،آینده ای که قراراست مادانشجویان آنرارقم بزنیم و...کردندوبعدازآن تدریس راآغازنمودند.
کلاس به اتمام رسید.درهمین یک جلسه مشخص شدکه بچه های کلاس به ایشان علاقه خاصی پیداکردند.مثل همیشه همراه سحربودم.پرسید:«ریحانه،میخواهم به کتابخانه بروم،توهم بامن بیا.»ازآنجایی که بدلیل بیماری حدودیک هفته ای درخانه استراحت میکردم وکارهای عقب افتاده زیادی داشتم گفتم:«سحرجان عفوبفرما،این بارنمیتوانم.خانه منتظرمن است تایک دستی به سرورویش بکشم ازآن گذشته جزوه های تمام نشده ام رابایدکامل کنم.خیلی سرم شلوغ است.»صورت سحردرهم رفت ولی بعدباخنده گفت:«اشکالی ندارد،پس اگرکمکی چیزی خواستی زنگ بزن بگومن نمیام!!»ناگهان هردوزدیم زیرخنده.سپس باسحرخداحافظی کردم وازهم جداشدیم.به خانه که رسیدم لباس هایم راعوض کردم،نگاهی به اطراف انداختم تاببینم ازکجابایدشروع کرد؛ازآشپزخانه.
حدودچندساعت بعدبرای استراحت روی صندلی کنارمیزم نشستم.اتاق هاهنوزبهم ریخته بود.گوشه ای ازآن دفترقدیمی گم شده ازداخل کیفم بیرون زده شده بود.آنرابرداشتم وورق زدم.وای!پرازنوشته بود،همراه باتاریخ وباچه خط زیبایی.کنجکاوی امانم ندادودردریای کلمات وواژه های آن غرق شدم که نوشته شده بود:
"برای پدردرشهربیروت کاری پیش آمدبنابراین ماهم مجبوربه همراهی وی در این سفرشدیم.بعدازیک سالی که درآنجازندگی کردیم پدرروبه مادرکردوگفت که برای یکسری اموراداری بایدبه ایران بازگرددویک ماه دیگرپیش مامی آید،درطی این مدت نیزتمام خرج ومخارج مارابرایمان میفرستد. یک ماه ونیم ازرفتن پدر گذشت .مادرباهزارمکافات ازوضع وحال پدردرایران باخبرشدوفهمیدکه پدرقصدازدواج بازن دیگری راداردوبه شرط اوبایدهمسروفرزندان خودرافراموش کند.بعدازاینکه ما دربیروت بی پناه شدیم زندگی سختی راپشت سرگذاشتیم.باتلاش های مادر توانستیم به کشوربرگردیم.بافروختن طلاوجواهراتش هزینه ی تحصیل من وبرادرم رافراهم نمود.بادیدن زحمت های مادر،من ومحسن تصمیم گرفتیم تاجایی که  میتوانیم  به اوکمک کنیم  تانیازبه غریبه نداشته باشیم .راه پله خانه خراب شده بودوهردوی ماباهمان دستان کوچکمان بادرست کردن سیمان که قبلادیده بودیم  شروع به تعمیرخرابی هاکردیم.یک روزبرای نوشتن احتیاج به مداد داشتم.ازداخل کیسه زغال ها،یکی که سفت تروبلندتربودرابرداشتم.آنراتراشیدم،شدمغزمدادم.یکی ازشاخه های درخت که شکسته بودراهم تراشیدم.مغزمدادراداخلش گذاشتم واین شدبهترین وقشنگترین مداددنیا.ازآن پس تمام کارهایمان راخودمان انجام میدادیم....
بعدازگرفتن مدرک معماری ،راه وساختمان وهمکاری درساختن پروژه های عظیم که تجربه بسیاری رانصیب من کردبه این فکرافتادم بایاری دوستانم دراین زمینه میتوانیم تحولی درایران بوجودبیاوریم.بنابراین دست به کارشدیم وشروع کردیم به کشیدن  طرح های مختلف که سرانجام مرکزی تاسیس شدبرای آموزش،تولیدودرنهایت کارکه توانایی تامین مواداولیه وهمچنین نیروی انسانی رابرای سالهای بسیاربطریق خودکفاایجادکندوخداراشکرهمینطورهم شد."
سرگذشت این مردبزرگ چنان مرامجذوب کرده بودکه گذشت ساعت،اتاق نامرتب وبازگشت پدرومادرازبیرون رانفهمیده بودم.چیزی که برایم کمی عجیب به نظرمیرسیدامضاهایی بودکه زیرهرصفحه زده شده بود.مدتی گذشت.ماجرای دفتررابرای سحرتعریف کردم،قرارشدکلاس بعدی برای اوببرم تابخواند.سرکلاس آقای ملکی بودیم،امتحان مختصری ازماگرفت وبعدهمانجابرایمان نمره داد.وقتی برگه ی امتحانم رادیدم اصلاباورم نمیشدکه این امضاهمان امضای داخل دفترباشد.باکمال ناباوری به سمت استادرفتم.دفترراازداخل کیفم بیرون آورده ودرمقابل استادگرفتم._«ببخشیداستادملکی،فکرمیکنم این دفترمال شماباشد.»برخلاف انتظارمن که الان استادازپیداشدن دفترواکنشی نشان میدهندبرعکس خیلی آرام روبه من کردندوگفتند:«بله دخترم.»شایداستادتمام سؤالهای درون ذهنم راخواندکه ازسرجایشان بلندشدندوگفتند:«فرزندانم،بنده هم باسختی های روزگاربزرگ شدم.افراداهل کوشش فراوانند،امیدوارم شماهم یکی ازآنهاباشید.بدانیدکه برای سربلندی وافتخارآفرینی هیچ محدودیتی وجودنداردومیتوان  درهرزمان ومکانی برای خودوبقیه ی کسانیکه دوستشان داریم قدمی برداریم وهمیشه جزءاولین هاوبهترینهاباشیم.ازداشته های خودمیتوانیم تولیدکنیم وتخصص یابیم.این است جنس جوان ایرانی؛جنسی ازتوانستن،هشیاری، خستگی ناپذیر،باخلاقیت و...خودوتواناییهای خودرادست کم نگیریدوهمواره درحال جست وجوی علم باشید.دیگرحرفی ندارم،میتوانیدبروید.»کلاس امروزهم بابدست آوردن درس هایی ازپندپدرانه به پایان رسید.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی